خداوند را شکر و سپاس برای تمامی ایمانداران در مسیح
امروز شهادت پر برکتی از یک مرد جوان دریافت کردم و خواستم این برکت را باشما تقسیم کنم .
واقعا نمیدونم چطوری از شما تشکر کنم بخاطر دعاهاتون و اینکه من را در شرایط سختی که بودم تنها نگذاشتین و برایم دعا کردین
حقیقتا من در 1 ماه گذشته تغییرات زیادی داشتم و حقیقتا جلال خداوند را زمانی که میخواستم خودکشی کنم دیدم.
بله، خداوند حرف زد.من شنیدم صدای او را.زمانی که در 4 فروردین به شمال کشور رفته بودیم و من با عمق دریا فقط 2 صخره فاصله داشتم
و قصد داشتم خودکشی کنم...چرا که خسته بودم، از بیکاری، از بی برنامه گی، از شکستی که در دوستی خودم خوردم، از خانواده ای که برایشان مهم نبودم از آدمهایی که دیگه واسم مهم نبودن
از بی ارزشی، از بی پولی، از فشارهای گناهان گذشته اما حقیقتا جلال خداوند را دیدم.
جلال خدایی که تا حالا ندیده بودم و عظیم بود...غرش طوفان دریا رو دیدم زمانی که نا شکری کردم و صدایی آمد آیا سلامتی بدنی که داری از این چیزایی که میخواهی و نداری بی ارزش تر است؟
آیا دست و پایی که داری چشمانی که داری اما خیلی ها ندارند جای شکرگزاری ندارد؟
من تو را بلند خواهم کرد برای جلال نام خود در هر کاری که بخواهی انجام بدهی...مگر بهت نگفته ام در صورتی که نیازهاتو میدونم میخواهم که بهم بگی چون من پدر تو هستم
تو آزادی شایان چرا خودت را در اسارت میبینی...چرا در گناهان گذشته سیر میکنی؟ چرا بعضی وقتا با گناه بازی میکنی.
من تو را دوست دارم و فیض من، تو را کافیست.با ایمان بطلب.تو را بلند خواهم کرد و برکتت خواهم داد.
...............................................................
اما حقیقتا من باور نداشتم که صدای خداوند بود و میترسیدم.چرا که انقدر گناهکار بودم که خداوند با من صحبت نکند.
3 هفته گذشت و ما در کلیسا یک هفته روزه گرفتیم از زمان ورود شاهانه مسیح به اورشلیم تا عید قیام خداوندمان.
در آن یک هفته ای که من هر روز به کلیسا میرفتم حس عجیبی داشتم.
حس اینکه یک چیزی در من داره کار میکنه بدون اینکه من بفهمم.
روز به روز در ایمان قوت میافتم بدون اینکه اعمال شریعت به جا بیارم.
در روز اولی که در آن هفته به کلیسا رفتم یعنی روز ورود مسیح به اورشلیم دعا کردم و گفتم چرا من نباید رویا ببینم؟ چرا نباید خوابتو ببینم؟ چرا بعضی ها ایمان نیاوره میبینند اما من با وجود اینکه 4 سال از ایمانم میگذرد نتونستم ببینم؟
باورتان نمیشه...یک لحظه از کلیسا جدا شدم و به مزرعه ای رفتم که یک خانه بود و یک جوان میانسال فروتن که داشت با چکش میخ ها رو میکوبید به چوب ها.
بله، او مسیح بود و من باورم نمیشد...انقدر ذوق داشتم که نمیدونستم پیش مسیحم یا تو کلیسا.
فقط یک جمله شنیدم و آن این بود اگر در قدوسیت من باقی بمانی همیشه همراه من خواهی بود.
من با او شروع کردم به چکش زدن....
هر روزی که به کلیسا میرفتم یا در مسیر کلیسا بودم یا تنها در خانه بودم قسمتی از آن رویا واسم باز میشد...من با مسیح مشغول بودم و داشتیم مقدمات خانه ها را میساختیم
حتی یه بار او مثل یه کودک روی چوب ها نشسته بود و من با توپ فوتبالی که زندگیم بود و عاشقش بودم چون از 8 سالگی بازی میکردم روپایی میزدم و او میشمارد
وقتی توپ به زمین میفتاد بعد 30 40 تا من ناراحت میشدم اما او منو تشویق میکرد.و میگفت با تلاش بیشترش میکنی.
یک بار در صورتی که گیتار بلد نبودم در اتاق مینواختم و خدا رو پرستش میکردم و اون هم با من هم صدا شده بود.
واسم جالب بود...همه اینها میومد و میرفت و من خوشحال بودم که با مسیح زندگی میکنم.
روز قیام فرا رسید...صبح ما در کلیسا جمع شدیم و باز هم قرار شد در برنامه عصر شرکت کنیم
در برنامه عصر انقدر گریه کردم و خندیدم که سر از پا نمیشناختم
باز هم آن رویا امد...نوری آمد...خیلی عظیم بود.من و مسیح به آن نگاه کردیم و مسیح رو به من کرد و گفت شایان دیگه باید بری....
( من گفتم کجا؟ نمیخوام برم؟ مگه نگفتی پیشت میمونم؟ مگه نگفتی با هم خانه ها را اماده میکنیم؟
اما او بغلم کرد و گفت برو و صیادان باش...صیاد کسانی که در دنیا تشنه اند.من به تنهایی خانه ها را اماده میکنم اما نیاز به اینه که بری و شهادت نام مرا به تمام دنیا بدهی تا این خانه ها خالی نمانند.
من گریه کردم و نمیخواستم برم.چون در ان هفته واقعا آرامش داشتم.کوله ام را برداشتم و با ناراحتی بدون انکه خداحافظی کنم رفتم.
وقتی پیاده رو را میرفتم ناگهان از درون نور کوچکی عبور کردم و انگار که به دنیا امدم....اونجا هم مزرعه بود و آدم ها در حال کشاورزی بودند و مرا طوری نگاه میکردند که انگار میدانستند از کجا میام.
من بدون توجه به انها مسیر را ادامه دادم.چند متری جلو رفتم.ناگهان کسی داد زد شایان.من برگشتم.آره مسیح بود.او صدایم کرد و توپی که جا گذاشته بودم را با شوت به سمتم پرتاب کرد
او گفت توپت را جا گذاشتی...اما من با گریه بر او فریاد زدم که دیگه حتی این توپ هم برای من ارزشی ندارد.و سرم را پایین انداختم و رفتم.آری رفتم.
شب در خانه گریه کردم...ترسیدم...نکنه بار سنگینی بهم سپرده شده؟ نکنه دیگه نباید فوتبال بازی کنم؟
ناگهان یاد شمال افتادم که پدر گفت: در هر کاری که بکنی من نام خودمم را جلال خواهم داد...
فهمیدم که خواست خدا این نیست که من فوتبالیست حرفه ای بشم یا نشم بلکه اون به تلاش من بستگی داره
بلکه محبت خداوند انقدر زیاد بود که ا تنها چیزی که تو دنیا بهش دل بسته بودم و به نوعی بت کرده بودم آزادم کرد
تا سرسپرده کامل او باشم....
الآن من آزادم و شکر مکینم که این بار نه مثل 4 سال قبل که میخواستم با اعمال خودم خالص بشم بلکه با فیض مسیح دارم خالص میشمو احتیاج دارم به دعای شما عزیزانم
فیض خداوند ما را کافیست...باشد که شهادت برادر کوچکتان که فقط 22 سال داره باعث بنای شما شود
و حقیقتا دعا کنین تا قوت بیابم تا هر جا که میروم نام مسیح را جلال دهم.شکر.هللویاه
جلال بر نام خداوندی که نامش مبارک است و بهترین ها را برای ما میخواهد.دیگه مهم نیست دیگران چه میگویند؟دیگه مهم نیست دنیا چه شکلیه؟
من میخواهم زنده بمانم برای جلال خداوند چون خداوند من زنده است.آمین
مرا زیست مسیح است و مردن سود.

Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen