Montag, 10. Dezember 2012

دو انسان محتاج و عیسی مسیح یاری دهنده




  مرقس   باب ۵
  زنده کردن دختر یایرس
 ۲۱ و چون‌ عیسی‌ باز به‌ آنطرف‌، در کشتی‌ عبور نمود، مردم‌ بسیار بر وی‌ جمع‌ گشتند و بر کناره‌ دریا بود.
 ۲۲ که‌ ناگاه‌ یکی‌ از روسای‌ کنیسه‌، یایرس‌ نام‌ آمد و چون‌ او را بدید بر پایهایش‌ افتاده‌،
 ۲۳ بدو التماس‌ بسیار نموده‌، گفت‌: “نفس‌ دخترک‌ من‌ به‌ آخر رسیده‌. بیا و بر او دست‌ گذار تا شفا یافته‌، زیست‌ کند.”
 ۲۴ پس‌ با او روانه‌ شده‌، خلق‌ بسیاری‌ نیز از پی‌ او افتاده‌، بر وی‌ ازدحام‌ می‌نمودند.
 ۲۵ آنگاه‌ زنی‌ که‌ مدت‌ دوازده‌ سال‌ به‌ استحاضه‌ مبتلا می‌بود،
 ۲۶ و زحمت‌ بسیار از اطبّای‌ متعدد دیده‌ و آنچه‌ داشت‌ صرف‌ نموده‌، فایده‌ای‌ نیافت‌ بلکه‌ بدتر می‌شد،
 ۲۷ چون‌ خبر عیسی‌ را بشنید، میان‌ آن‌ گروه‌ از عقب‌ وی‌ آمده‌، ردای‌ او را لمس‌ نمود،
 ۲۸ زیرا گفته‌ بود: “اگر لباس‌ وی‌ را هم‌ لمس‌ کنم‌، هرآینه‌ شفا یابم‌.”
 ۲۹ در ساعت‌ چشمه‌ خون‌ او خشک‌ شده‌، در تن‌ خود فهمید که‌ از آن‌ بلا صحت‌ یافته‌ است‌.
 ۳۰ فی‌الفور عیسی‌ از خود دانست‌ که‌ قوتی‌ از او صادر گشته‌. پس‌ در آن‌ جماعت‌ روی‌ برگردانیده‌، گفت‌: “کیست‌ که‌ لباس‌ مرا لمس‌ نمود؟”
 ۳۱ شاگردانش‌ بدو گفتند: “می‌بینی‌ که‌ مردم‌ بر تو ازدحام‌ می‌نمایند! و می‌گویی‌ کیست‌ که‌ مرا لمس‌ نمود؟!”
 ۳۲ پس‌ به‌ اطراف‌ خود می‌نگریست‌ تا آن‌ زن‌ را که‌ این‌ کار کرده‌، ببیند.
 ۳۳ آن‌ زن‌ چون‌ دانست‌ که‌ به‌ وی‌ چه‌ واقع‌ شده‌، ترسان‌ و لرزان‌ آمد و نزد او به‌ روی‌ در افتاده‌، حقیقت‌ امر را بالتّمام‌ به‌ وی‌ باز گفت‌.
 ۳۴ او وی‌ را گفت‌: “ای‌ دختر، ایمانت‌ تو را شفا داده‌ است‌. به‌ سلامتی‌ برو و از بلای‌ خویش‌ رستگار باش‌.”
 ۳۵ او هنوز سخن‌ می‌گفت‌ که‌ بعضی‌ از خانه‌ رئیس‌ کنیسه‌ آمده‌، گفتند: “دخترت‌ فوت‌ شده‌؛ دیگر برای‌ چه‌ استاد را زحمت‌ می‌دهی‌؟”
 ۳۶ عیسی‌ چون‌ سخنی‌ را که‌ گفته‌ بودند شنید، در ساعت‌ به‌ رئیس‌ کنیسه‌ گفت‌: “مترس‌ ایمان‌ آور و بس‌!”
 ۳۷ و جز پطرس‌ و یعقوب‌ و یوحنّا برادر یعقوب‌، هیچ‌ کس‌ را اجازت‌ نداد که‌ از عقب‌ او بیایند.
 ۳۸ پس‌ چون‌ به‌ خانه‌ رئیس‌ کنیسه‌ رسیدند، جمعی‌ شوریده‌ دید که‌ گریه‌ و نوحه‌ بسیار می‌نمودند.
 ۳۹ پس‌ داخل‌ شده‌، بدیشان‌ گفت‌: “چرا غوغا و گریه‌ می‌کنید؟ دختر نمرده‌ بلکه‌ در خواب‌ است‌.”
 ۴۰ ایشان‌ بر وی‌ سُخریه‌ کردند. لیکن‌ او همه‌ را بیرون‌ کرده‌، پدر و مادر دختر را با رفیقان‌ خویش‌ برداشته‌، به‌ جایی‌ که‌ دختر خوابیده‌ بود، داخل‌ شد.
 ۴۱ پس‌ دست‌ دختر را گرفته‌، به‌ وی‌ گفت‌: “طَلیتا قومی‌.” که‌ معنی‌ آن‌ این‌ است‌: “ای‌ دختر، تو را می‌گویم‌ برخیز.”
 ۴۲ در ساعت‌ دختر برخاسته‌، خرامیدزیرا که‌ دوازده‌ ساله‌ بود. ایشان‌ بی‌نهایت‌ متعجب‌ شدند.
 ۴۳ پس‌ ایشان‌ را به‌ تاکید بسیار فرمود: “کسی‌ از این‌ امر مطلع‌ نشود.” و گفت‌ تا خوراکی‌ بدو دهند.












Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen